۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

دلنوشته برای دوست عزیزم

سلامی به گرمی اشک هایی که می تابند از نگاهی معصوم و بغض هایی که زینت سفره شبانه مردمانیست که در پشت اشک های نماز شب خوانان پنهان می مانند و ناله هایی که گم می شوند بین زار گریه های خدا جویان.
و همچنان انتظار، انتظار، انتظار
برای تکه ای نان و دستکی که در نوازش آن یتیمی بیاساید و مردی که تنور بیوه زنی بیفروزد.
و شاید در قلب های آنان خدا متهمیست نا بخشودنی.

برادر عزیزم
شاید نامه ی من حکایت بغض فروخفته ایست که بر جان می تازد و اندیشه ی سر به مهری که در هراسی تاریک ،می لغزد و نیم شبی که جرات فردا شدن ندارد.

اینجا بهای نان، شرافت آدمیست ، شرافتی که یکی فرو می ریزد و دیگری می فروشد،
یکی برای نان و دیگری برای نام
اینجا مردن رایگان است و مزد گورکن بیش از بهای زندگی
و دیوارها با آن سایه های شوم که در پس آنها ، مردها می شکنند و فاصله هایی که به پای می دوند بین نگاه هایی معصوم.
قلب هایی که از صدای تپششان، کلبه ای می لرزد و دلی می شکند.

رویا کابوس چشم هایست که در حصار لحظه ها خیره می مانند تا به صبحی که نه بهانه ای برای آمدن دارد و نه جایی برای ماندن.
عشق هایی که در پیچ و خم بازارها می رویند و می پوسند،در رگ هایی که در آنها خودخواهی و فریب جای خون نشسته و می جوشد.

دوست عزیزم
اکنون از مردمانی برای تو می نویسم که سوادشان نه در جوهره ی وجود ، بلکه در جوهر قلمشان نهفته و می بالند به چیزی که نیستند و چه آسان می بازند انسانیت را.
نفس هایی که بوی دروغ می دهند و چشم هایی که سراب می سازند.
و زهر خنده هایی که گاه به اجبار به همدیگر حواله می کنند.
مردمکانی که نقش خدای بر پیشانی خود می سابند و بر مهر عادت سر می نهند و فرزندخواندگان خدایی که ،ارث پدر از دیگران می ستانند و در چنته ی عمر ، جز ریا و تزویر نمی کارند .


در گوشه ای از شهر چشمی می خسبد زیر خرواری از کاغذ، و سقفی به بلندی آسمان ،
مادری می رود به سوی غروب
کودکی تکه نانی به دندان می شکند
پیرزنی که نای ناله ندارد در تبی سخت
و در نهایت بی صدا یکی می میرد
 و در این سو ، مردمانی که سیر می دوند تا برسند به نماز اول وقت...

منبع : وبلاگ خبری ریمیشیل 

هیچ نظری موجود نیست: